برگردیم به اواخر شهریور ۱۳۹۸، نزدیک تاسوعا و عاشورا بود، قبلا گفتم فردی نبودم که چندان پایبند به مناسک دینی باشم، اما ته قلبم تعلق داشتم به دین و معنویات. اسمش حسینه و علاقهمند به امام حسین. کم کم داشت مهر حسین به دلم میافتاد. وقتی هم که به کسی علاقهمند میشی، خواه ناخواه به علایق و تعلقاتش هم علاقه نشون میدی. شب تاسوعا رفتم هیئت دم خونمون، روز عاشورا هم رفتم مسجدی که کل فامیل مادریم از قدیم اونجا هیئت میگرفتن و از کودکی ازش خاطره دارم. اصلا تاسوعا و عاشورا برای من گره خورده به اون مسجد و اون محله خاص.
اضطراب شیرینی داشتم، میدونستم قراره دفاعم خوب بشه و من از پس کارم برمیام. عشق حسین هم کم کم داشت توی دلم جوونه میزد و امیدوار بودم که از نظر عاطفی هم بلاخره آروم میگیرم کنار یه مرد خوب. ته دلم برای موفقیت خودم در روز دفاع دعا میکردم و درعین حال، برای رسیدن به حسین. احساس خیلی خیلی خوبی بهش داشتم، میدونستم اون هم بهم علاقهمند شده و میاد جلو. ظهر عاشورا نماز رو توی مسجد خوندم و دعا کردم (الان که دارم مینویسم بغضم گرفته، شدید. منشا این بغض رو هم هنوز نمیدونم).
۲۶ شهریور ۱۳۹۸، روز دفاعم، تا نشستم توی ماشین به حسین پیام دادم: امروز رو فراموش نکنید!» اون هم جواب داد هرگز فراموش نخواهم کرد (لبخند)». با انرژی بینظیر و فوقالعادهای با خانوادهم رفتم دانشگاه، کلاس رو آماده کردیم، یکی یکی دوستانم میومدن. حسین هم به عنوان داور اومد، به خونوادهم معرفیش کردم، استاد راهنمام و درنهایت داور داخلی هم اومد. شروع کردم، انگار خودم نبودم! از توانایی و تسلط خودم واقعا شگفت زده شده بودم. حسین بعد از اظهار نظر درباره کارم، وقتی با تمام وجودم داشتم نگاهش میکردم با دو چشمش بهم چشمک زد، خواست بهم بگه که کارت خوبه و تو توانمندی. شیرینی این دفاع برام توی این لحظه دو چندان شد. چون تایید معشوقم رو هم گرفتم! با درجه عالی قبول شدم و همه چیز عالی گذشت. حسیم به حسین بیشتر شد و مدام توی ماشین با خونوادهم شوخی میکردم درباره حسین.
ادامه داره.
درباره این سایت