امروز جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹، اولین مطلب وبلاگم رو دارم مینویسم. اما نمیدونم بخاطر چی بود که دیشب مطلبم یک دفعه پرید و مجبور شدم امروز شنبه ۳ آبان منتشرش کنم.
آبان. ماهی که از پارسال برای خیلی از مردم دیگه صرفا یکی از ماههای سال» نیست، بلکه نماد خیلی چیزهاست. اما من نه حوصله صحبتهای ی دارم، نه مشتاق کارهای ی هستم و نه منفعتی از فعالیتهای ی میبرم و تا زمانی هم در این وبلاگ مینویسم هرگز از ت صحبتی نخواهم کرد. چرا که واقعا اهمیتی نداره که چه گرایش یای دارم، چه عقایدی دارم، چه تحصیلاتی دارم، چه کار دارم میکنم، قبلا کجا مینوشتم و اصلا چه کسی هستم. اون چیزهایی هم که قراره اینجا بنویسم، صادقانه بگم، هیچ اهمیتی نداره و خوندن و نخوندنش در زندگی هیچ بنی بشری تاثیری نخواهد داشت. اگر هم کسی خوند از صمیم قلب ازش تشکر میکنم که پای حرفهام نشست.
این وبلاگ رو برای این نمینویسم که جلب ترحم کنم یا به قول خیلی دوستان چُس ناله کنم تا کلی آدم دور و بر خودم جمع کنم؛ حتی سعی میکنم لحن صحبتم چُس نالهای نباشه چون واقعا بدم میاد از غر زدن و شکایت و مداوم از شرایط و آدما و غیره و ذلک. تشکیل این وبلاگ هم بخاطر این نیست که چون من خیلی خاص هستم و تنهام و هیچکس منو نمیفهمه پس پناه آوردم به اینجا؛ راستش حوصله این ژستهای روشنفکری و چُسیهای ناشتا اومدن رو ندارم، چون نه خودم رو روشنفکر میدونم و نه دل خوشی از کسانی که خودشون رو روشنفکر میدونن دارم. من این وبلاگ رو تشکیل دادم چون باید تشکیل میدادم، چون باید مینوشتم و انقدر مینویسم تا یکسری چیزها برای خودم روشن بشه.
امروز جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ هست. اما تاریخ این وبلاگ از جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸ شروع میشه، شبی که من به حسین پیام دادم و ازش درخواست کردم که داور خارجی پایاننامهم بشه و اون قبول کرد.
حسین رو دورادور میشناختم، دو سهتا از دوستان قدیمیم که برام مثل برادر هستن علاوه بر رابطه استاد و شاگردی، باهاش رابطه دوستانهای هم داشتن. اما من هیچ ارتباط و صمیمیتی باهاش نداشتم و فقط یک بار سال ۹۶ توی یک گردهمایی دانشگاهی دیده بودمش. خوش برخورد بود و خوشتیپ، اما توجهم رو چندان جلب نکرد و من بدون هیچ حس خاصی ازش عبور کردم. دیگه ندیدمش، تا شهریور ماه پارسال که زمان دفاعم بود. دانشگاه ما انتخاب داور خارجی رو به عهده خودمون گذاشته بود و من مدام اسم اساتیدی که میشناختم و حوزه کاریشون رو توی ذهنم مرور میکردم. نمیدونم چه چیزی در ناخودآگاهم بود که یک دفعه خود بخود حسین اومد توی ذهنم یا شاید هم قسمت و سرنوشت و این صحبتها بود. حالا هرچی که بود، خیلی فیالبداهه و خیلی مطمئن به مدیر گروهمون گفتم استاد، دکتر فلانی چطوره برای این که داور خارجیم بشه؟ گفت خیلی خوبه. انگار یک نیروی مبهمی بود که من رو مطمئن کرده بود حسین داور خارجیم میشه؛ با این که هنوز خیلی استرس و تردید داشتم و نمیدونستم که وقت داره کارم رو بخونه و داوری کنه یا نه. بهرحال یکی دوتا استاد دیگه هم در ذهنم داشتم که اگر این نشد اون یکی داورم بشه.
روزهای سخت و پرفراز و نشیبی رو گذرونده بودم، یک سال و نیم روی پایاننامهم کار کرده بودم و در کنارش خیلی مسائل و تغییر و تحولات دیگهای هم توی زندگیم اتفاق افتاده بود و دهنم آسفالت شده بود رسما. کارم برام مهم بود و موضوعم رو دوست داشتم و با علاقه پیگیری کردم و اصلا دلم نمیخواست یه چیزی بنویسم و چُس مالی کنم بره که خوشبختانه نتیجه زحماتم رو دیدم و کار خوبی از آب درومد. پروسه قبل از دفاع و دوندگیهاش واقعا پر از فشار و استرس بود و احساس میکردم مغزم درحال فروپاشیه و بدنم همین حالاهاس که بند بندش از هم باز بشه. تمام فشارهای درسی و فکری و روحی اون یک سال و نیم انگار داشت توی ۱۰-۲۰ روز مونده به دفاع خودشو خیلی بیشتر نشون میداد و من احساس میکردم شبیه آدمی هستم که در آستانه رسیدن به قله کوه اورست هستم اما با یک بدن درب و داغون و فرسوده و تنفس خیلی سخت داشتم خودم رو میکشوندم.
بلاخره شماره حسین رو از یکی از دوستام گرفتم و جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۹:۵۹ شب بود که با استرس خیلی شدید و با ترس این که مبادا وقت نداشته باشه کارم رو بخونه بهش اس ام اس دادم و درخواست کردم که اگر فرصتش رو داره داور پایاننامهم بشه. خودم رو معرفی کردم و گفتم موضوعم اینه، استاد راهنمام فلانیه و. پرسید کدوم دانشگاه هستم و تاریخ دفاعم قراره کی باشه و در نهایت گفت از نظرش مشکلی نیست و قبول کرد که داورم بشه. احساس کردم که ۱۰۰ کیلو بار از دوشم برداشته شد، از ته دلم خوشحال شدم، نه بخاطر این که شخص حسین داورم شد، بلکه بخاطر این که داور خارجیم جور شد و قدم به قدم داشتم به دفاع نزدیکتر میشدم. باید یک فرمی رو میبردم که امضا کنه و لازم بود که ببینمش. گفت فردا ساعت ۸:۳۰ تا ۲ بعد از ظهر فلان دانشگاه هست و میتونم برم ازش امضا بگیرم.
بعد از این که خیالم راحت شد بابت قطعی شدن داور خارجیم، نشستم روی مبل روبروی بابام، احساس کردم بُعد زمان و مکان از هرجهت داره بهم فشار میاره. به بابام گفتم واقعا تابحال انقدر در تنگنای زمانی ومکانی قرار نگرفته بودم، کاش میشد خودم رو دو تکه کنم تا یک تکهم بره به یه کار برسه و یه تکه دیگهم هم بره به یه کار دیگه برسه. عادت دارم که توی لحظاتی که میدونم خیلی فشرده باید کار کنم و وقتم کمه آهنگ گوش کنم و وانمود کنم که شادم و ذرهای استرس ندارم و همه چیز ردیف میشه. باقی مونده شب رو کار کردم و طبق معمول دیروقت رفتم خوابیدم. صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدم، مثل اعتصاب غذاییها با بیمیلی و سختی زیاد یه شربت قند سر کشیدم فقط بخاطر این که وسط راه فشارم نیفته و غش نکنم بیفتم. سوار مترو شدم و بلافاصله بهش پیام دادم که تا یک ساعت دیگه میرسم بهش. گفت تشریف بیارید.
ادامه داره.
درباره این سایت